دفترچه
دفترچه

دفترچه

یک سالی که گذشت

خب خب خب من برگشتم

 بیش از یک ساله چیزی ننوشتم پس باید خیلی حرف داشته باشم بذار ببینم از کجا شرو کنم... اتفاقای الانو بچسب قبلیا رو خیلی یادم نیست. مادربزرگ مهربانم فوت کرد و الان در آرامش به سر میبره زن خوبی بود هر کسی دیده بودش دوستش داشت و از خوبی هاش و خاطراتشون گفت وقتی به این فکر میکنم یکی از آخرین کسانی که واقعا بخاطر خودم دوسم داشت از دنیا رفت دلم میگیره. الان خونه بابابزرگم هم دلمون نمیخواست تنهاش بذاریم به خصوص که خاله هم تنها اومده پیشش و هم اینکه اومدیم خونه باغ حال خودمون عوض بشه. امروز کلی با بابابزرگ گپ زدیم بهش گفتم میخوام گل محمدی بکارم تو باغ یا باغچه اونم درباره مار بهم هشدار داد گویا از بوی گل بهش جذب میشه بالاخره اونم موجوده مثه ما دل داره. حیات بابابزرگ حس خوبی داره حس تعلق، ولی خونه خودمون حس میکنی جاییه که واقعا همه چی اونجا مال خودته. خدایا چقدر اتفاق افتاده که باید بنویسمشون تو فایل کامپیوتر والا یادم میره. با آنا گاوالدا آشنا شدم و سبک نوشتنش رو پسندیدم نویسنده کتاب من او را دوست داشتم خیلی حس خوبی داد بهم. کنکور ارشد رو باز هم دادم و رتبم اینبار خوب شد میدونم قد ایوب صبر دارم. توی یه شرکت خیلی خوب کار پیدا کردم بعد از دو روز مصاحبه با 6 نفر آدم مختلف موقعی بهم گفتن میتونم بیام سر کار که میدونستم باید از این شهر برم و دیدم خدا رو خوش نمیاد یک ماه بهم آموزش بدن و سه ماه بمونم پیششون و بعد برم پس نرفتم. از آذر پارسال با یکی از بچه های دانشگاه آشنا شدم سال بالاییمون بود و کاراموزی هم دیدمش. پسر خیلی خوب و موجه و مودبیه. با اخلاق و مهربان و باهوش. هشت ماهه با هم میریم میایم ولی تا حالا دعوا نداشتیم همش میگه بیا جدی حرف بزنیم و رابطمونو هدفمند کنیم ولی من از این بحثای جدی فراریم برام ازدواج یه پدیدس که فقط برای دیگران اتفاق میفته نه من. آمادگیشو ندارم و دلم نمیخواد قول بدم بهش. من خیلی دخترم به نظرم یه مرد محکمتر لازم دارم. اون خیلی خیلی سختکوشه همسن منه ولی بیش از 12 ساعت در روز کار میکنه و مستقل از خانوادش اینجا زندگی میکنه. میتونه یه زندگی خیلی ملایم و آروم برات بسازه اینا همش درست ولی واقعا آمادگی این چیزا رو ندارم حالا 25 سالم باشه که چی. از یه طرف میترسم از دستش بدم از طرف دیگه واقعا آماده نیستم به خصوص که یه خواهر از خودم بزرگتر دارم. من یه تیکه چوب روی آبم که هیچی زندگیم مشخص نیست چطور میتونم بگم تا آخر عمر میتونم همراهی کنم کسی رو. 

هنوزم بر حسب عادت آگهی های استخدامی رو چک میکنم انگار شده تفریح برام حتی اگه نخوام سر کار برم. 

رنگ روغن خریدم ولی نقاشی زیادی نکشیدم. شاید یه دوره خاتم کاری رفتم نمیدونم. 

یه عالمه فیلم و سریال دیدم انقدر که فیلمام تموم شدن و فیلم خوبی برای دانلود پیدا نمیکنم. 

همراه هشت ماهم بهم پیشنهاد داد توی یه پروژه باهاش همکاری کنم قبول کردم برای یکی دو ماه خوبه بیکار نباشم. 

از بعد مرگ مادربزرگم فهمیدم توی این دنیا هیچی ارزش نداره فقط خوبیه که از آدم میمونه. زندگی انقدر زود تموم میشه که حد نداره و اونایی که برای بدست آوردن مال بیش از اندازه طمع دارن واقعا نادانن. مادربزرگ تا دم مرگ ذکر میگفت خودش اذان میگفت و نماز میخوند و باز شروع میکرد. ما همه اطرافش بودیم روزی که حالش بد شد همه نوه ها و بچه ها اومدن پیشش خدا میدونه چقدر گریه کردیم. فکرشو نمیکردیم رفتنی باشه باهاش که خدافظی میکردیم بهش گفتم بی بی جون ما خیلی دوستت داریم فردا میایم پیشت...ناراحت شد که داریم میریم ولی نمیتونست حرف بزنه فقط لبخند همیشگی روی چهرش بود  لبخندی که فردای اون روز بعد از رفتنش هم روی لب هاش بود. دلم براش تنگ شده ولی این شب جمعه سر قبر رفتنا واسم بی معنیه روح آزاده و قطعا جاهای بهتری از اونجایی که گذاشتیمشون برای رفتن میشناسه. بزرگترین سوال زندگیم اینه که ما بعد از مرگ کجا میریم؟

17 تیر 96 دنبال کار

نمره های پروژه ایزو هم اومد فک کنم بالای میانگینم با اینکه یه کار 2-3 نفره رو خودم انجام دادم و از تنبل های متقلب کلاس که سه تایی پروژه تحویل دادن بهتر شدم و دو روز هم زودتر تحویل دادم. با بابا و مامان و داداش رفتیم خونه باغ خواهر نیومد چون مسابقه تنیس شرکت کرده بود. منم بابا بعد از دو روز برگردوند خودش رفت شیراز با ترمینال منم اومدم خونه چون باید امضای استاد راهنمای پروژمو بگیرم. امروز حس بیرون رفتن نبود اینجور مواقع بیرون نمیرم چون روز جالبی برام رقم نمیخوره. در به در دنبال کارم به یه شرکت که آگهی داده بودن زنگ زدم فقط نمیدونم چرا به جای دادن آدرس شرکت برای مصاحبه گفت برم کاریابی و از اون طریق نمیدونم چی میشه. عجیب بود.در هر حال شغلش کارشناس فروش بود و من با مهندسی زیاد ارتباطی باهاش نمیدم ولی فقط هر جا میرم و بیکار نمیمونم.

امروز 17 تیر 96 هست و نمرات 9 واحدم نیومده هنوز. داداش کنکورشو بالاخره داد . اینطور که ازش آمار گرفتم چندان خوب نداده و قبولی توی چیزی که میخواد رو براش سخت میکنه ولی امیدوارم که خوب بشه.برای اینکه کمک مامان کنه برای جمع کردن میوه ها و اینکه شبانه روز پای کامپیوتر نشینه و باز معتادش بشه خونه باغ نگهش داشتن. داداش میگه وقتی میری توی گوشیت اولش حس خوبی داره ولی بعدش چندین برابر ناراحتت میکنه. حق داره من الان ناراحتم بدون اینکه دلیلی داشتهباشه صرفا بخاطر اینکه سر گوشیم بودم. این خوب نیست باید یه جوری دنیای مجازیمو کنترل کنم.دو تا کتاب دانلود کردم یکیش آیین دوست یابی و یکیشم آیین زندگی فک کنم کتابای خوبین ولی خوندنشون طول میکشه.. دعا کن کار پیدا کنم. ممنون. 

هویجووری

آمار بازدید وبم شده مثه این بیمارا که قلبشون وایساده و نمایشگر فقط یه خط تا بی نهایت رو نشون میده :دی

امتحانا که تموم بشه میام مینویسم چند خطی

ایشالا معدلم بالای 12 بشه

وگرنه...

بذار یه چیزی بهت بگم همیشه خودت باش و ارزش ها و رفتار خودتو نگه دار. شاید از نظر خودت کارای دیگران جالب تره ولی از نظر اونا کارای تو جالب تره

نصیحتای یه دوست

با پسری که بهش علاقه داری دقیقا مثه پسرایی که بهشون علاقه نداری برخورد کن. دلیل از دست دادن آدمایی که دوسشون داری توجه زیادی بهشونه. وقتی مدام پی امشو چک میکنی فکر میکنه آویزوونی. یه چیز دیگه اینکه هیچوقت بهشون ابراز علاقه نکن و یه چیز دیگه بازم اینکه برای فرار از تنهایی با کسی نرو ببین این آدم با معیارات جوره یا داری بخاطر اینکه تنها نباشی باهاش حرف میزنی. وقتی برای فرار از تنهایی بری پیش بقیه اونا فک میکنن آویزوونی و خودت این فکرو نمیکنی. همیشه خودتو دوس داشته باش آدمی که خودشو دوس نداره نمیتونه کس دیگه ای رو دوس داشته باشه. سعی کن با خودت خوش باشی که اگه هیچکس دیگه هم نباشه زندگیت عادی و خوب باشه. اونی که میاد با تو بخاطر خودش داره میاد نه بخاطر تو. سعی کن  دوس داشتنتو پنهوون کنی و با آدمایی که باهات بد برخورد میکنن بد برخورد کنی. اونم جوری که لایقشی. اون تو باش که رابطه رو به هم میزنه. همیشه. خودتو بیخیال و مستقل نشون بده نه وابسته. هیچوقت سعی نکن خودتو پایین نشون بدی چون دلت برای کسی میسوزه یا میخوای مغرور جلوه نکنی. شاخی؟تاییدش کن اگه خوبی دنبال خوب بکرد و توقعتو بالا ببر. هیچوقت خیلی اهمیت نده با اگه میدی نشونش نده. اگه هیچکسم پیدا نکردی به جهنم مجرد بمون. خودتو دوس داشته باش. برای وقتت ارزش قائل شو. بزن بیرون. با آدمای باارزش ارتباط برقرار کن. با آدمایی که بهت بی احترامی میکنن با جدیت برخورد کن. هیچوقت برگ برنده یا منبع خبریتو لو نده ... فلانی اینو گفت اصلا توی حرفات نباشه. راستی امروز با دوستم نشسته بودیم از این حرفا میزدیم که استادی که 1.5 باهاش کلاس دارم اومد و با آسانسور رفت پایین ولی هنوز ساعت 12 و خورده ای بود من و دوستم همونجا نشستیم و حرف زدیم تا ساعت 1:15 من رفتم سر کلاس دیدم همه جا خلوته و همه سر کلاس بودن با اخم رفتم و نشستم و دیدم که حرفای استادم نمیفهمم به ساعتم نگاه کردم و دیدم ساعت 2:20 عه ولی من که به موقع اومدم ولییی تازه فهمیدم یاعت بالا به قدیم بوده و دیر رسیدم دوستم سه تا اسمس بهم داده بود و کلی خندیده بود خودمم واقعا خندیدم جالب بود استاد بهم حرفی نزد.