بامن قدم بزن...

کنجِ دنجِ مجازیِ من...

بامن قدم بزن...

کنجِ دنجِ مجازیِ من...

اپیزودهایی از زندگیِ کلوچه:)

پسر تهرانی

توو  یه  گروه تلگرامی مقاله نویسی  جنجالی با هم اشنا شدیم...اون اومد پی وی و کار ب شماره و واتساپ و تماس کشید...خیلی رابطه عمیقی نبود...کلا توو ای  سه هفته فشرده ,دو ساعتم با هم حرف نزدیم...ولی همیشه میگف بیا تهران همو ببینیم...منم  الکی میگفتم باشه حالا اگه یه روز گذرم افتاد تهران میام میبینمت...توو ای  هیر و ویرم خو واتساپ قط شد و ما فقط یه تماس تصویری نیم دیقه ای با روبیکا داشتیم که  از طرز رفتار و خوش خنده بودنش بدم نیومد....تا اینکههههه سه شمبه عصر گف فردا تعطیله میخام بیام شهرتون پیشت...گفتم جاااان؟!!!!!!!!نه حالا  راضی به زحمت نیستم...غلط کردم...کجا میاییییی؟!!!!ننه این چی میگههههه؟!!!چون از حسم نسبت بش  مطمعن نبودم  نمیخاستم  توو ای جاده پر خطراینهمه راهو بیاد...

ولی گفتم قطعن سرکارم گزاشته...و محاله  بیاد...هیچی دیگه شب یه پیام بش دادم  که قبل حرکت حتمن بم پیام بده...در واقع میخاستم امتحانش کنم که اگه قصدش جدیه و ایسگاه نشدم منصرفش کنم ک نیاد...

هیچی دیگه...شب خابیدم...صب حول و حوش هشت و نیم گوشیمو نگاه کردم که نوشته بود من اراکم...ینی نصف راهو اومده بود..رومم نشد بگم سر خرو کج کن برگرد ...هیچی دیگه با یه  اوه شت عمیق ناشی از ندامت رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم و تا اون رسید شد یازده...یه ناهار خوردیم و یکم توو شهر چرخیدیم...ساعت پنج هم رفت...

فک میکردم خوشم ازش نمیاد ولی حس و حال خوبی داد و بدمم ازش نیومد...ولی خب من اصن موافق رابطه لانگ نیستم....دوس پسر باید ور دلت باشه...گفتی ق سر قرار باشه..

حالا نمیدونم واقعن چرا اومد؟!اصن هدفش چی بود؟!اخه تا حالا کسی پونصد کیلومتر بخاطرم نکوبیده بیاد...این یه رکورد افتخار بود توو پرونده قهوه ایه  روابطم:دی

جالب اینجاس هنوزم رابطمون مث قبل اومدنشه و اصن عمیق نشدیم:))))...حقیقتن متحیرم و پشم ریزون از حرکتش...و نمیدونم چطور بپیچونمش بگم نمیخامت ...یجورایی رودرباسم کرد با اومدنش:(((

جغرافیای سیاه..

دوراهی سختیه...خیلی سخت...همش دارم خودخوری میکنم...که برم؟!نرم؟!

از بزدلی خودم شرمندم...و همش در جدلم...که چی درسته؟چی غلط؟

آیا باید همه چیو زیر پا گزاشت و رفت؟یا نه خودتو دودستی بچسب؟

آن روز در ماراتون اسپرم ها, ما اسپرم های برنده نبودیم...ما بازنده ترین اسپرم ها بودیم  که در جغرافیایی تباه در محاصره کفتارها اذن ورود گرفتیم...

#تار مویمان بوی خون میدهد:(((((((((((((((

جونم بگه براتون

ارشد قبول شدم...اونم ی شهری هشتصد کیلومتر دورتر...

من ارشدو  شانسی زدم همشو...بعد رتبم ک اومد انتخاب رشته کردم گفتم شاید شبانه یه جایی قبول شم یا ازاد..

و همه رو شهرای دووور  زدم ک فقط برم یمدت سرگرم شم...ولی الان روزانه قبول شدم...و تا یکشمبه وقت داره برا ثبت نام...این مدت ک جواب اومده عه صب تا اخر شب تصمیمم بر اینه ک برم...بعد وقتی میرم توو رختخاب میگم ولش کن نمیرم, کی حال داره بره دوسال الکی خودشو الکی علاف ارشد اونم توو ی شهر کوچیک با محیط خابگاه کنه...

خولاصه ک شدیدا , عمیقن  و عاجزن مرددم و در گرداب  تصمیم  شناور و در اتمسفر  تحصیل معلق...

چی گفتم:)))

دکتر نیلو؟ و استاد بهی؟نیازمند شر تجربه ارشد خوانیتان هستیم:)

بر ما چه میگذرد

همون روتین همیشگی...

و اینکه پمی رفت نروژ...دو هفته ای میشه...و هر بار که زنگ میزنه میگه بدبختید که موندید...میگه ورای رویا و تصوره ...فوق العاده زیبا و آرومه..

و گهگداری ام یکی میاد خونمون خارج مبارکیه داداشمون و جا خالی نبود و ایناش:))))...دیگه نمیدونن این فرنگ رفتنا واسه ما شوخیه...من خودم تجربه سه بار سفر ب مریخو داشتم حتی و دارم برنامه مهاجرت به کهکشان بغلیو میچینم:دی

و دیگه اینکه به تشویق پمی خودمو هل دادم سمت برنامه نویسی...میگه یاد بگیر بلخره یه جایی بدردت میخوره..حالا منم بوت کمپ شریفو ثبت نام اولیه شو انجام دادم مونده مصاحبه تخصصیش... و امروز عصر  اولین جلسه پیش دوره شه واسه امادگی مصاحبه!!!!


با هیچکسم میل سخن نیست...

حالم اصلن خوب نیست..

و نمیدونم عه زندگی چی میخام...

انگیزه در من مرده...

بغض آلودم و حوصله حرف زدن با هیشکیو ندارم...بشدت جمع گریز شدم یجوری مهمون ک میاد هر یه ساعتش ده ساعت به سر من میگذره..و ثانیه شماری میکنم که پاشن برن...

حتی حوصله نوشتنم ندارم...

میشه خوب شم یه روزی؟!!!


چموشکم...

پارسال هشتِ صبحِ امروز همه خاب بودیم که یه چیزی محکم کوبید به درِ حیاطمون....درو که باز کردیم دیدیم یه بیل مکانیکی پارک شده دمِ در و هیشکی ام توش نی...د ذره بین انداختیم دیدیم عِه!جوجه قناری ای ک منتظرش بودیم خسته و گُشنه پشتِ فرمونه،و ای بیلم واسه اینکه برادریشو ثابت کنه واسه داداشش اورده ....د مامانم که بشه ننه ش همونجا قُنداق پیچِش کرد که به روشِ فشرده سازیِ سنتی تحتِ فشارِ صدکیلو  پاسکال خستگیاش در شهو اینگونه شد ک من واسه دومین بار به مقام شامخ خاله ای نایل امدم و یکساله که بودنه "چموش" روزامو ابنباتی تر و ذوق چشامو براق تر کرده...

#جوجه رنگی #قناری #نیناش ناش#تاتی #دندونش #زردالو #شکوفه ی بهارم

عید صفر یک

اینقدددددددد  دلم  واسه خانواده تنگ شده  ک  روزی سه فصل گریه میکنم...دوس دارم  در بازشه مموش پشت در باشه بغلش کنم  اینقددد  ک دلم براش پرپر میزنه...اخه رفتن بلوچستان و ب نسبت همی فاصله ی زیااااد  این دل هم  زیااادتر تنگ شده انگار....

عید دیدنی ام جز یه خاله د کسی نیومده خونمون ولی خودم دارم تک تکشونو تکی میرم و برادر هم ک میگه حسش نیس و نمیاد...

حالا خاخور صب گف دیگه فردا حرکت میکنن روبه اینور و پسفردا شب من خرذوق عالمم...و آخیشششششششش!!!!!


تَهِ دوصفر...

امروز همه رفتن سفر جز من و  برادر...

مانم اینجا نی ولی بم سپرده ک عیدو گرم  برگزار میکنی و هفت سین و اینا میچینی...حالا نیت کردم عصر برم ماهی و سبزی بگیرم برا شامِ صفر یک...ولی خو فقط در حدِ نیته  و میدونم تهش نیمرو میشه:دی

و بحث داغ این روزامون مهاجرتِ پمیِ....از چندتا دانشگاهای ایتالیا و نروژ پذیرش گرفته میگه میخا برم...ولی بابا مامانم مخالفن ک چرا میخا کارِتو  عه دس بدی و بری عه صفر شروع کنی و ای حرفا...البته ک اینجام شرایط کاریِ خوبی داره ولی خب خودش میگه همه چی پول نیس...منم زیرزیرکی بش میگم برو ولی جلوی مان و بابام حرفی نمیزنم چون پای کَله م وسطه:))

خولاصه دیگه همینا...امیدوارم سال دیگه این موقع  بیکینی پوش لبِ شطِ نروژ کوکتل بزنم بسلامتیِ همتون...اخه بش گفتم قبل اینکه بره باید منو با پست بفرسته:))

هستیدددددد؟؟؟؟؟

اوخی بعد مدت ها اومدم...فهمیدم چقد دلتنگ اینجا بودمممم ..

نبودنم بی علت بود....همش بخاطر سندروم ماتحت ساکن یا همون گشادی بود...




دلنوشته...

مینویسم بوقتِ کار و بیخابی و بی حوصلگی و همه چی...ای ابرا هم فقط قیافه ای ان ...سه روزه آسمونو اِشغال کردن و جای ستاره جون و مهتاب جون و خورشید خانومو تنگ کردن ولی دریغ از یه گوله برف...و دیگه جونم بگه براتون چرا درسم نمیاد؟!!چرا ای درس اینقد خره؟؟!!چرا ملیون ها سال عه اختراع درس و مشق میگذره ولی هیشکی بش علاقمند نشد ک نشد...چرا درس عه جنس پفک نمکی و گوجه سبز نیس؟!چرا عه جنس پیتزا نیس؟؟چرا عه جنس گل رز نیس؟!!چرا عه جنس سَم و پشگلِ و خاب اور؟!چرا اینقد بدبوعه و دافعه داره؟!!اصن منِ جَوون ایرونی چرا تنها تفریح و کارم شده درس و درس..چرا من الان نباید توو گینه ی بی صاحاب باشم و ب گوریلا موز بدم و به بره اهوها هویچ بستنی؟!!ایشششش ب جبر جغرافیا و ایشششش تر ب همتون...اصن من چرا باید بشم هموطن شما؟!!چرا نباید دانمارکی میشدم ک الان با اِدی بزنم ب دل خیابون؟!!یا با کاترین دوستِ دبیرستانم قرار بزارم امشب برم دیسکو؟!!چرا تا چش کار میکنه اسم دور و وریای من اصغر وغلام و محمد و اقدس و بتولِ ؟!!چرا؟؟چرا؟؟و واقعن چرا؟!!

و او در من بود:)

سر نبشِ  خیابون هشتم یهو ب خودمون اومدیم دیدیدم توو همیم...

اینبار جزوه نبود،پنچریِ لاستیک نبود،فقط بغل بود و بغل:))

لنتیِ خر چقدم خوشگل بود...و منِ  خرتر برنگشتم حتی ببینم کجا رفت...میگ میگ طور محل حادثه رو ترک کردم....

و اینگونه عاشقانه ترین تصادف تاریخ رخ داد و برقِ نگاهش ب دلم اتصالی کرد ....و لی متاسفانه کروکی نکشیده گازشو گرفت رفت و من موندم و یه دلِ تُمبیده...حالا خسارت دلمو کی بِده؟!!!حالا بدمش دستِ کدوم اوسا  ک  ای دلو بی رنگ دراره مث روز اول؟!!اه:((

و ای کاش من اون روز جای ادکلن  به تنم چسب دوقولو میزدم ک تَن توو تَن میرفتیم:دی

و اینک ″سی سالگی″

گویند در روزگارانِ کُهَن در سرزمین پارس در شبی سرررررد و بورانی دخترکی دو کیلو و هشتصد گرمی با گیسوانی کمند اُعَه اُعَه کنان چشمانِ گِرد و دُکمه ای اَش را به جهان گشود...او را ″کلوچه″نام نهادند.....در کتاب امده است در آن شب کائنات عه شدت شوق بندری میلرزاندند و ستارگان شیش و هشتِ درشت!!!خولاصه ک شور و حالی در جهان ِ هستی ب پا شده بوده ک بیا وببین...آنچُنان ک گویی مادرِ دَهر دُردانه دختِ عالم را زاییده است...  هیچی دیگه قُنداق پیچِش کردن و تحت فشارِ پنج هزار پاسگال خودشم یبار دیگه توو قُنداق زایید:دی ...بقیه شم ک در جریانید و ایناهاشش در خدمتتون...خولاصه کلوم امشب سی سال از اون شب سرد گذشت و اون فسقلی ″سی ساله″شد..

#سی سالگی...

#قطار قطار ویومد،کلوچِ ما خوش اومد:))

#جواهری در قُنداق:دی


++مرسی مهسا...مرسی از مهربونیات،ک همیشه ب یادمی و تاریخ دراومدن منو توو ذهنت حک کردی و همیشه با تبریکت خوشحالم میکنی و وجودمو سراسر میشنگولی....ماچم به اون کله ی پر مغزت...ندیده توو دلمی:***

مطبخِ نن جون...

ظهور کرونا و قرنطینه و امتحان و کار و غیره همه دس ب دست هم دادن ک من عه اسفند تا حالا خونه ی ننه م ک دو خیابون پایین تره نَرَم...

و امشب ک مامانم اونجا بود بش زنگ زدم   گفتم برام عه غذای ″دا″بیار...همی ک  درِ قابلمه رو باز کردم و عطر همیشگیِ دستپختِ دا ب مشامم رسید یه بغض ریز کردم...و فهمیدم چقد دلتنگ اون سُفره و اون خونه ام...حتی دلم برا قابلمه هاشم تنگ شده بود...و فهمیدم  اگه لوکس ترین و گرون ترین قابلمه ها رو هم داشته باشی بازم هیشکدوم اون قابلمه ی قدیمیِ تُمبیده ای ک سالهاست توو مطبخ ننه خونه کرده و چندین نسل رو غذا داده نمیشه ...همون قابلمه ای ک  دستای ننه جادوش میکنه و هارمونیِ مزه ها رو ب خوردت میده...

#ننه ننه من گُشنمه..


تولداشون...

حالا ک بحث  تولد ۹۹/۹/۹ و بیمارستان لوکس گاندی داغه  یاد خودم افتادم گفتم براتون بگم....

 من شبی ک خاستم دَرام یه شب خیلییییی سرد بوده و  بابامم خاب بوده...بعد مانم افتاده ب زا...بابام گفته نمیشه بندازیش فردا:)))) با ای حال بازم بیدار نشده...ننه مو و عموم خونمون بودن مانمو بردن زایشگاه  ک منو زاییده...

اگه میبینید ب هیچ جا نرسیدم دلیلش همینه...ریشه در لحظه ی درومدنم داره:))

شغل جدید...

خب دارم حاضر میشم ک برم سرکارجدیدم...امیدوارم این یکی  جای پیشرفت داشته باشه ...

#آنلاین..


مرا ببوس...مرا ببوس...

خب ترامپ هم با همه ی خوب و بدش،زلف کَجِش،نگاهِ دلبرش،اخمِ جذابش رفت...

و از اونورم توو سایبری چاو  پیچیده ک ملانیا مهرشو گزاشته اجرا میخا طلاق بستونه...

پس بهترین فرصته تا حواسا پرته و سر کائنات خلوته همینجا ازشون ترامپو بخام‌‌....همی ک بکنیدش توو کدو تمبل قِلِش  بدین اینور کافیه...خودم میگیرمش...

#شوگر ددی

#اصن شوگر  هویچش خوبه...

# رقص موهای نارنجی ات در باد مرا دیوانه تر کرد...


لاتاری نوشتم...

کائناتا خودتون میدونین  من کُوالایی خسته ام ک نای رفتنم نیس...این گرین کارت منو بدین برم...هم شما راحت شین هم من...قول میدم دس عه سرتون بردارم...


این من هستم...

″من″ به دعوت نیرواناhttp://life-career.blog.ir/:

 کُوالایی  بلندپروازِ بزرگ نشونده ی جا مانده در کودکی...

خوش خنده و خوش گریه...

شوخ و جدی نباش...

گربه صفت و بی چشم  و رو...


امینhttp://pll.blogsky.com

مهساhttp://1mahsa.blog.ir/

بهزادhttp://anahno.blogsky.com/

و رضاhttp://vinter.blogfa.com/ ادامه بدن...

و اینجاhttp://hatef.blogfa.com/post/69 راجب چالش  بخانیدددد...

ک ب اطلاع میرساند اقایان  رضا و بهزاد پاره کردن...زنجیر چالشو!!


قلمبِگی...

من از اونام ک تموم تلاشم اینه ، توو خونه یجوری گَلِ گشاد و مامان دوزطوری  لباس بپوشم ک سلولام راحت  نفس بکشن و راحت باشم توش...و لباس تنگ اخرین گُزینمه...

ولی از دیروز ک ای بلوز تنگه رو پوشیدم فهمیدم ک نخیر...ادم باید هر چند وقت یبار لباس تنگ بپوشه ک ببینه کجای کاره...

و من الان اونجای کارم ک  دو تا دسته دراوردم...اینارو توو اوج توپولیمم نداشتم...ولی ب لطف زندگیِ کوالایی و قرنطینه اینارم کاسب شدم...

فلن ک دارم وَر میندازم...ب حول قوه ی الهی همیجوری پیش برم یه ماه دیگه کلِ کشور رو در بر میگیرم و چیزی نمونده مهمون خونه هاتون شم...

خولاصه ک اگه دیدین یهو دیوار خونتون تخریب شد یه تریلی دُمبه اوار شد رو سرتون بدونین منم...دارم میشکُفم:))


#کلوچ دسته موتوری

#عصرِ شکوفایی