روزهای بــــــــهاری
روزهای بــــــــهاری

روزهای بــــــــهاری

هر کس به طریق خویش

پارسال به مدت سه ماه در کنار کار خودم عصرها برای یه مجموعه کار می کردم. 

یه همکار داشتیم که منشی مجموعه بود، تقریبا هم سن بودیم. دیپلم داشت، تو 16 سالگی ازدواج کرده بود، تجربه کار های مختلفی رو داشت و هر چند که درامدشون کاملا معمولی بود ولی در کنار همسرش با تلاش زندگیشون می‌گذروند و در مجموع دختر خوبی بود.

 چون تازه کارمون شروع کرده بودیم و یه کار نیمه تخصصی بود حقوق زیادی نمی‌گرفتم. موقع برگشت به خونه تو سیستم خروجمون ثبت می‌کردیم و جلوی ساعت کار اون روز حقوق اندک اون روز هم نشون داده می شد.

یه روز که بعد 8 ساعت کار، ساعت ده و نیم شب داشتم خروجم می‌زدم که چشمم خورد به عدد ناچیز حقوق اون روز. به همکارم گفتم چقدر کمه! این همه خستگی برای این عدد؟  واقعا نمی‌شه باهاش کاری کرد!

اونم خندید گفت آره ... ولی اخر ماه زیاد می‌شه. 

گفتم آخر ماهم زیاد نمیشه، یه کتونی خوب بخری همه اش رفته! 

خنده ای کرد و گفت آدمی که داره این کار و با این حقوق انجام می‌ده که نباید کتونی به این گرونی بخره!

راستش اونجا هیچی نگفتم ولی تا چند وقت ذهنم درگیر بود، فکر کردم راست می‌گه، شاید واقعا من پرتوقع ام، جایگاهم نمیدونم و خریدام بر مبنای درامدم نیست. البته من علاوه بر حقوقی که از اون کار می‌گرفتم، حقوق کار اولم و همچنین ماهیانه مختصری از پدرم رو هم داشتم ولی بازم فکر کردم حرف های همکارم درسته.

داشتم فکر می‌کردم خریدن یه جنس خوب و باکیفیت و مصرفش تو طولانی مدت ولخرجیه یا اینکه چیز ارزون بخری و چون زود خراب میشه زودتر مجبور به تهیه یدونه دیگه ازش بشی؟ بعد این وسط  درسته که تنوع زیاد می‌شه  اما راحتی و کیفیت خوب رو از دست دادی!

خلاصه کم کم داشتم قانع می‌شدم که حق با اونه و من باید شرایط مالی فعلیم رو بپذیرم و حقوق یه ماهم رو ندم برای خرید یه کفش هر چند که اون کفش رو سه سال بپوشم!

خلاصه! آخر ماه شد و حقوق ها واریز شد و هفته بعد همکارمون داشت از تولدی که  برای آخر هفته دعوت شده بود حرف میزد. یهویی گفت، می دونی بهار به همسرم گفتم کادو تولد با تو بعد با خنده اضافه کرد آخه حقوق این ماه یکسره خرج شد.

گفتم به سلامتی، ان شاءالله که برای چیز خیر خرج شده.

گفت آره وقت گرفتم از دکتر برای  ژل لب و چونه ام !

آقا منُ می‌گی همین طور مات موندم! داشتم به حرف عالمانه ای که چند وقت قبل بهم زد فکر می‌کردم. به قیافه اش که به نظرم خیلی هم خوب بود و به آثار ژل تزریق شده قبلیش که کاملا  مشخص بود نگاه کردم و فکر کردم کل حقوق یه ماه داده تا ژل تزریق کنه؟

بعد یاد حرفش افتادم گفتم که گفت آدم با این درامد که کفش ایکس تومنی نمی خره!  فکر کردم کفش ایکس تومنی بخری و مدت طولانی راحت باشی و سلامت پا و کمرت رو تضمین کنی کار احمقانه ای یا اینکه حقوق یه ماهت بدی لبت ژل بزنی؟! البته اینم در نظر بگیریم که من به عنوان دختر خونه و البته با درامد بیشتر،  مجبور به پرداخت خرج و مخارج زندگی نیستم و اون به عنوان یه همسر شاغل در پرداخت هزینه‌های خونه با شوهرش همکاری می کرد.

یه لحظه خندم گرفت که چقدر  اون روز حرفش من به فکر فرو  برده بود!  چقدر حس احمق بودن بهم دست داده بود! خلاصه برگشتم خونه اولین کاری که کردم سفارش کتونی مورد نظر بود. حالا هر وقت می‌پوشمش علاوه بر حس راحتی خیلی زیاد یاد این ماجرا می‌افتم و خندم می‌گیره. شاید بهتره هر کس راه خودش بره و در مورد راه دیگران نظری نده!

با ذهنی خالی اما لبریز

موضوعی چند وقتی است که در ذهنم می‎‌چرخد و امشب هرچقدر سعی  کردم جمله ها را کنار هم بچینم تا مطلب را آن طوری که می‌خواهم منتقل کند موفق نشدم!

بعد رفتم سراغ نوشته های قبلی وبلاگ و دیدم چقدر دوستشان دارم!!! چقدر خوب نوشته شدند! چقدر همانی هستند که می‌خواهم!

چقدر دلم برای روزهای نوشتنم تنگ شده است.

 قبلا هم تو همین وبلاگ گفتم اما دوباره مرور می‌کنم. تقریبا سال 90 بود که وبلاگ نویسی را شروع کردم، اون موقع از روزانه‌هایم می‌نوشتم . بعد از دو سال، دی ماه سال 1392 بود که تصمیم گرفتم دیگه از  روزانه هایم ننویسم و فقط گاهی که حرفی برای گفتن دارم بنویسم و این موجب شد که گاهی فقط سالی یک پست منتشر کنم! آن هم برای دل خودم چون دیگر بلاگستان رونق قبل را نداشت.

دروغ چرا وبلاگ من از اول هم خیلی پر رونق نبود، وبلاگ من مثل یک ویترین شیک و پر بیننده نبود بلکه  شبیه قهوه خانه کوچکی بود که پاتوق شده بود، چند نفری می‌آمدند چای می‌نوشیدند، گپی می‌زند و می‌رفتند. اصلا اون موقع هم توی چشم نبود!  مثل الان که پیج اینستاگرامم هم توی چشم نیست، مثل خودم در دنیای واقعی که باز هم توی چشم نیستم! اصلا گاهی فکر می‌کنم من نامرئی ترین آدم این دنیام!

خلاصه امشب که سعی کردم بنویسم و نتوانستم دلم برای بهاری که می‌توانست راحت بنویسد تنگ شد! دلم برای روزهای پر رونق بلاگستان تنگ شد!

ذهنم لبریز از حرف است اما موقع نوشتن انگار خالی خالی می‌شود!

اما من سعی می‌کنم!

سعی می‌کنم دوباره بنویسم!

این من!

می دونی من هیچ وقت کامل نبودم

هیچ وقت صبح ها با لخند به استقبال روز تازه نرفتم و برای داشتن چیزی ذوق زده نبودم.

هیچ وقت اون دختر خندون عکس‌های اینستاگرام نبودم. خندیما ، گاهی قهقهه، ولی انگار هیچ وقت از ته دلم نبوده! از ته دلم احساس شادی نکردم! انگار در یک بیتفاوتی عجیب فرو رفتم،  انگار هیچ چیزی من شاد نمی کنه! و برام اشتیاق آور و شاد کننده نیست.

 هیچ وقت هیکلم تو معیارهای زیبایی امروزی قرار نگرفته، هیچ وقت از پوشیدن پیراهن مهمونی حس خوبی نداشتم و همیشه درگیر این بودم که وزنم رو ترازو  بالا رفته یا لباس رو تنم بد ایستاده یا رنگ روشن من خیلی گنده تر از چیزی که هستم نشون میده!  هیچ وقت اونقدر پول نداشتم که چند رنگ و مدل لباس تو کمدم باشه و خیلی وقتا مجبور شدم با یه کتونی همه جا برم یا با دوتا مانتو  و یه شلوار جین کل سال بگذرونم.

هیچ وقت توسط والدینم تشویق نشدم، هیچ وقت توسط اونها درک نشدم.  با این که پول بود ولی هیچ وقت  خواسته‌های من بی منت و به راحتی برطرف نشد.

هیچ وقت نتونستم لوندی کنم، نتونستم دل ببرم،  هیچ وقت نتونستم به کسی نخ بدم! و اصلا نخ های دورو برم رو نمیبینم! راستش فقط یه بار تو 15 سالگی، یه بار تو 22 سالگی و یه بارم تو 29 سالگی روی کسی کراش زدم اما حتی جرات ابراز وجود هم نداشتم!  یک باری هم که روزگار یاری کرد و کراشم بهم نزدیک شد حتی نمی دونستم باید چطوری رابطه رو جلو ببرم و نتیجه همه اینا اینه که تو 31 سالگی حتی یک رابطه کوتاه مدت هم نداشتم!

دانش‌آموز تاپ مدرسه نبودم نتونستم رشته دهن پر کنی بخونم، نتوتستم کار خوبی پیدا کنم حتی تو شغل نصف و نیمه ای که انتخاب کردم موفق نشدم .

در شرایطی هستم که پر از حس شکست و بیچارگی ام! جایی ایستادم که نمی دونم واقعا با زندگیم چیکار کنم، پر از حس استرس و اضطرابم پر از حس بد شکست خوردن و سرگشتگی. حالم بده! از خودم! از نتونستن هام! از بلد نبودن هام! از نشدن ها! 

حالم بده! انقدر بد که حاصل ویزیت نیم ساعته روانپزشک شده یه کیسه قرص اعصاب  که فقط من لحظه ای آروم کنه!

حالم بده و نمی دونم آخر این حال بد قرار چی بشه؟!

حالم بده، مدت هاست خوب و با کیفیت نخوابیدم، دوست دارم برم تو تختم چشام ببندم و به یه خواب عمیق و طولانی برم اونقدر طولانی که شاید نیاز نباشه اصلا دیگه بیدار بشم.

این روزها

باورم نمیشه اینترنت رو قطع کردند و فقط به چندتا سایت از جمله اینجا دسترسی داریم! امیدوارم تو این آتیش بنزین سه برابر شده نفت اینترنت ملی رو نریزن!

باورم نمیشه هر روز خبر بد می شنویم، هر روز اوضاعمون بدتر میشه، هر روز حالمون آشفته تر میشه! هر روز نا امیدتر میشیم! 



بی صاحب ماندیم!

فکر می کنم سال 97 یکی از عجیب ترین سال های زندگی هر ایرانی بوده است.

سالی که دلار از 4 هزارتومن به 20 هزار تومن رسید و قیمت همه چیز از پیاز و بیسکوییت ساقه طلایی گرفته تا گوشی موبایل، لباس، ماشین و هر چیزی که فکرش را کنید 2/5 تا 4 برابر شد! و عجیب تر اینکه این گرونی ها بدون اضافه شدن حتی یک قِران به حقوق ماهیانه افراد بوده!

جالب نیست؟ اصلا همچنین چیزی سابقه داشته؟

97 ما را به جایی رسانید که نه تنها نمی توانیم آرزوی به دست آوردن چیزهای بهتر را داشته باشیم، بلکه باید بدانیم که حتی  داشته هایمان را  هم نمی توانیم جایگزین کنیم!

به جایی رسیدیم که اکثر خانواده ها حتی نمی توانند تغذیه خوبی داشته باشند، چون حقوق یک میلیون و دویست هزار تومان بوده و گوشت کیلویی صد و بیست هزار تومان! یا مثلا میوه کیلویی ده هزار تومان یا پیاز کیلویی 14 هزار تومان!


البته که بعد از دیدن عجایب 97  اینطور نیست که بدبختی  تمام شده باشد!  افزایش حقوق 400 هزار تومانی!!! نشون دهنده ادامه بدبختی در سال 98 است،  البته که تا اینجا!

قطعا با بالا رفتن قیمت بنزین و .... موج جدیدی از گرونی ها را در پیش داریم!

چقدر بیچاره ایم ما!  چقدر گناه داریم! چقدر بی صاحب مانده ایم!


پ.ن: این پست را یک ماهی دیر نوشتم! ولی انقدر این تغییرات شگفت آور بوده که نتونستم از ثبت کردنشان صرف نظر کنم! چه می دانیم؟ شاید چند سال دیگر  به راحتی و رفاه سال 97 غبطه بخوریم یا بخندیم و بگوییم چه روزهای سختی  را گذراندیم!