ایمان ترانه ی آدمی
ترانه ای روی زمین افتاده بود.قناری کوچکی آنرا برداشت
و
در گلوی نازک خود ریخت.
ترانه در قناری جاری شد.
با او در آمیخت.
ترانه آب شد.
ترانه خون شد.
ترانه نفس شد و زندگی.
قناری ترانه را سر داد.
ترانه از گلوی قناری به اوج رسید.
ترانه معنا یافت.
ترانه جان گرفت.قناری نیز؛
و
همه دانستند که از این پس ترانه،بودن است
ترانه،هستی است.
ترانه،جان قناری است.
***
ایمان،ترانه ی آدمی است.
قناری بی ترانه می میرد
و